چو من رفتم از این دنیا
بدانید ای جهانداران
من از شوریده بختان سر کوی وفا بودم
خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم
نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم
دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
برایم زندان ساختی با این بی وفایی
خسته ام از این زندان از این تنهایی
حسرت به دل ماندم که روزی بیاید
که دهد مرا از این زندان رهایی
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥